«داستان های دبستان»
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدّت های زیادی است که به خانه نمی آید . او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند . او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهای خود ژل می زند ! موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود فِلَت می زند .
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد ، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است . کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پطرس چت می کرد !
پطرس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چَت می کند. روزی پطرس دید که سد سوراخ شده امّا انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود ! او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد .برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود امّا کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد.ریز علی چراغ قوّه داشت اما حوصله درد سر نداشت !
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مُردند امّا ریز علی بدون توّجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریز علی مهمانِ نا خوانده ندارد او حتّی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله مهمان ندارد . او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید ، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت امّا او از چوپان دروغگو هم گِله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد !!!
قسمتی از سخنرانی دکتر انوشه
هدیه :401
نظرات شما عزیزان: